مجرمان عاشق
عاشقي ازاد (دل گفته هاي من
سفر عشق عاشقی می خواست به سفر برود روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست.هی هفته ها را طی می کرد و توی چمدان می گذاشت.هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدان اضافه می کرد. .اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟ عاشق گفت :خدایا عشق سفری دور و دراز است.من به همه این ماه ها و هفته ها و به همه این سال ها و قرن ها احتیاج دارم زیرا هر قدر که عاشقی کنم باز هم کم است. خدا گفت:عاشقی سبک است.عاشقی سفر ثانیه است نه درنگ قرن ها و سال ها.بلند شو و برو و هیچ چیز با خود نبر جز همین ثانیه که من به تو می دهم. عاشق گفت: باشد چیزی با خود نمی برم نه قرنی و نه سالی و نه ماهی و نه هفته ای را. اما خدایا! هر عاشقی به کسی محتاج است به کسی که او را در این سفر دور و دراز همراهی کند به کسی که پا به پایش بیاید به کسی که نامش معشوق است. خدا گفت: نه کسی و نه چیزی. در سفری که نامش عشق است "تنهایی"توشه توست و "بی کسی"معشوق تو و آن گاه خدا چمدان سنگین عاشق را گرفت و راهی اش کرد. او راه افتاد در حالی که سبک بود و هیچ چیز نداشت جز چند ثانیه که خدا به او داده بود. عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت جز خدا که همیشه با او بود
نظرات شما عزیزان:
وبت عالیه
خوشحال می شم به وبلاگ سر بزنی.
اگه اومدی نظر رو فراموش نکن
وبت عالیه
خوشحال می شم به وبلاگ سر بزنی.
اگه اومدی نظر رو فراموش نکن
وبت عالیه
خوشحال می شم به وبلاگ سر بزنی.
اگه اومدی نظر رو فراموش نکن
Power By:
LoxBlog.Com |